نهال سیب

همیشه حسرت گل های آفتابگردون رو می خورد.

به اون ها نگاه میکرد و با خودش میگفت : چرا من باید یه نهال سیب باشم.

دلش ممیخواست وسط گل ها باشه تا مثل اونها قسنگ و جذّاب باشه.

اونقدر حرص خورد و نا شکری کرد تا این که رشدی نکرد و خشک شد و از ریشه در آوردنش.

حالا اون به آرزوش رسیده بود،وسط گل ها بود امّا نه اون جوری که دلش میخواست.

بایه کلاه پاره و شالی کهنه،

شده بود مترسکی که باید مواظب گل ها باشه ... .

 



نظرات شما عزیزان:

سارا
ساعت14:57---12 خرداد 1393
زیبابود...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: نوشته ها ، داستان های کوتاه ، ،
برچسب‌ها: